با تق تق عصا گذشت چادرش به سر
انگار دست روزگار می شمرد صدا
یک گام شد دو گام آرام شد طنین !
گنجشک های خیس همه اند آشنای او
باران چه نرم می رسد از آسمان به زیر ،
پرواز دیدنی است ،
یک عمر ریزه خوار سفره ی صبحانه اش شدند
در خاطرش گذشت که ایام می رود
این روزگار بیکسی
واین جام مانده است
جامی که در کف او رسیده است انتها
این آخرین قطره اگر سهم او نشد ...
اندیشه باز ماند ، سمند وفا گذشت ،
پیمانه ی دلش از عشق سر کشید
در دست فشرد سبدش ،
تق تق عصا تا انتهای کوچه ی بن بست پر کشید
وارد شد و در را گشود و دوباره بست
آهی کشید خسته و با چادر دولا
از بند رخت گذشت و کنار حوض رفت ،
اشکی چو طفل نیمه راه به پیشواز آمدش
بغضی شکفت ای وای
مونس قدیمی و همدمم کجاست
سر سبزی خیال تو هر سو چو سبزه هاست
فصل بهار آمده پاییز در دل است
آخر تو عمر بودی
و دیگر بهانه ای است
دستی به روی زنگ نشست !
شور و هیاهوست پشت در ،
توپ پلاستیکی در کوچه بیداد می کند،
از نو صدای زنگ !
بر خاست پیرزن ،
انگار آمدند
با بغض گفت :
حتما دوباره فرزند آخری خیالش به مبل نو کشید!
حتما کرایه خانه ای باز مانده است ،
حتما خدای ناکرده خبر از تصادفی است !
صد ها خیال گنگ تا در گشود و دید ،
همسایه آمده است
یک کاسه آش نذر،
در کوچه چشم دوخت ،
توپ پلاستیکی عجب پر سر و صداست
مهمان کوچه نوروز گشته اند !
امروز روز دیگری است
امروز تق تق عصا به گوش نمی رسد
از تخت می رسد
تنگ غروب عجب اینجا شلوغ شده
فرزند کوچک عجب گریه می کند !
بیچاره پیرزن ،
یک کاسه آش سرد ،
در گوشه اتاق جا خوش نموده است !